میلها رو میگیرم دستم و میبافم. غمهام و عصبانیتهام رو گره میزنم. دونه به دونه. رج به رج. اونقدر میبافم که آخرش گریهم میگیره. واسه همینه که هیچوقت از اون چیزایی که بافتمشون استفاده نمیکنم. متریال اکثر رجها بیشتر از کاموا، غمه و عصبانیت. بافتنی رو برای همین انتخاب کردم. پروژهها رو کش میدم که تموم نشه. چون برام مهم نیست تهش چی میشه. میخوام فقط مسیر داشته باشم. که فقط مسیر مهم باشه و نه هیچچیز دیگه. مثل یه سفر بیمقصد. ماشین رو روشن میکنی و راه میفتی تو جاده. میرونی و میرونی. با این وجود عاشق رج آخرم. بهش تو فارسی میگن کور کردن. من همون فینیشینگ خارجیها رو ترجیح میدم. این بار هر دونه رو که میبافی، به جای اینکه بره تو میل دوم، رها میشه. دونه دونه. آروم آروم. بعد از رجهای طولانی جا به جا شدن بین دو میل حالا جدا میشن. خیلی صحنه قشنگیه. من همیشه جداییها برام سخت بودن اما این رو دوست دارم. انگار بچهایه که بعد از سالها تر و خشک شدن، حالا میره سمت زندگی خودش. چند رج دیگه نوبت فینیشینگ این پروژه جدیده. شالگردن رینگی مشکیای که قرار نیست هیچوقت استفاده شه. شالگردن رینگی مشکیای که از غمها و عصبانیتهای ماههای ابتدایی بیست و دو سالگی بافته شده. البته کی میدونه؟ شایدم یه روز استفادهش کردم.