Scenes from a life

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

اردیبهشت امسال

یک:
روز دوم سفرمون به شیراز، ناگهانی پریود شدم. اولین بار بود که همچین اتفاقی برام میفتاد. یکی از هم‌سفرهام گفت آب به آب شدی. هر چی که بود، دست و پام رو گم کرده بودم. پریود شدن تو این سفر اونقدری دور از انتظارم بود که به طرز مسخره‌‌ای کلا ۳ تا پد آورده بودم. سه تا پدی که فکر نمی‌کردم اصلا قرار باشه استفاده‌شون کنم. رابطه من با پریود همیشه پر از چالش بوده. بارها سعی کردم یکم راحت‌تر باشم اما هیچ‌وقت نتونستم به اون مرحله‌ای برسم که روح و روانم اذیت نشه. تو این سفر اما پریود گیرم انداخت. تو جا و زمانی که منتظرش نبودم. غمِ عالم به دلم نشسته بود و مثل یه دختر کوچولو فقط مامانم رو می‌خواستم. دلم می‌خواست خونه خودمون باشم. تو دایره امنِ اتاقم. اما من تو دل بافت تاریخی شیراز بودم. بدون مامان. و تازه روز دوم سفرم بود. از سه تا هم‌سفرم خواستم که بدون من برن مسجد نصیرالملک. گفتم که نیاز دارم یکم تنها باشم. وقتی رفتن، تو سکوت روی تخت نشستم و اطرافم رو نگاه کردم. بعد شروع کردم با خودم حرف زدن. گفتم شاید این بتونه فرصتی باشه برای این که کمی به بدنم و سیر طبیعیش نزدیک شم. از اسنپ‌مارکت دو بسته پد سفارش دادم. یکم بعد، حوله و شامپو و یه پد برداشتم و رفتم حموم. تمیزیِ بعد حموم بهم قدرت داد. برای خودم آهنگ گذاشتم، لباس پوشیدم، آرایش کردم، گردنبندی که نیما برام خریده بود رو انداختم و منتظر شدم که بچه‌ها از نصیرالملک برگردن.
هنوز نمی‌تونم بگم که تونستم با بدنم دوست بشم اما شاید بتونم ادعا کنم که یک قدم رو به جلو برداشتم. اون زمانی که حس کردم نیاز به حضورِ مامان دارم، خودم برای خودم مادری کردم. و خب به همین راضی‌ام.

دو:
تو این سفر تازه به معنای واقعی فهمیدم که چرا می‌گن آدم‌ها تو سفر خودشون رو بهتر می‌شناسن. هم‌سفرهام رو سال‌ها بود که می‌شناختم اما هیچ‌وقت بیشتر از چند ساعت با هم وقت نگذرونده بودیم. حالا قرار بود ۵ روز با هم باشیم. فرصتی بود که تک‌تک این آدم‌ها رو بیشتر بشناسم و ببینم خودم در موقعیت‌های مختلف و در ارتباط با این آدم‌ها چجوری عمل می‌کنم. 
دیشب که بعد یک هفته نیما رو دیدم، براش گفتم که من از این سفر راضی‌ام. از ورژنی که از خودم دیدم راضی‌ام. برگشتنی که داشتم از پُشت شیشه قطار به منظره مرزعه‌ها نگاه می‌کردم، خوشحال بودم. حس می‌کردم که از یه آزمون نسبتا سخت، سربلند بیرون اومدم. آزمونی که عدد و نمره نداشت، مالِ خودِ خودِ زندگی بود. 
سفر پر از چالش بود. از پریود ناگهانی خودم گرفته تا مریضی یکی از هم‌سفرها و درمانگاه رفتن و دعوای دو نفر دیگه‌شون. تلاشم این بود که هر چالش رو یه ماجراجویی ببینم و بتونم تعادل رو نگه دارم. آدم‌ها رو از خودم نرنجونم و همزمان خودم رو فراموش نکنم و خب از نتیجه راضی‌ام. این برام از همه گشت و گذارها و عکس‌های رنگی رنگی‌ و فالوده‌ها شیرین‌تر و ارزشمندتره.

سه:
وقتی از شیراز برگشتیم، شبیه داستان اصحاب کهف بودیم. در یه روز خبر گرونی‌ها اومده بود. تو راه اخبار بدی بود که پُشت سر هم به گوشمون می‌رسید. می‌دونستیم برسیم تهران، روزهای سختی در پیشه. اندک تفریح‌هامون هم قراره محدود شه و فشارها روز به روز بیشتر. 
مامان از روزهای قبل سفر فهمید که چقدر این فشارها داره اذیتم می‌کنه. می‌بینم که الان می‌خواد کاری کنه که کمتر بهشون فکر کنم. اون لحظه‌ای که بلوط (پرنده‌مون) به مامان بوس داد و همه‌مون ذوق کردیم گفت «ببین، با همینا باید خوش باشیم. الان اونی برده که با همه سختی‌ها خودش رو سر پا نگه داره.»
تلاشش برام قشنگه. می‌دونم که زور فشارهای مالی و اخبار بد توئیتر و غرهای اساتید دانشکده از اوضاع، خیلی بیشتره. اما باز تلاش می‌کنم بوس دادن بلوط و ذوق سه نفری‌مون رو تو حال بد، یادم بیاد. دیگه حتی نمی‌دونم چی درسته و چی غلط. انگار که دارم روی هوا راه می‌رم. زمین سفتی وجود نداره.

الان فقط می‌خوام به بوی لوبیاپلویی که تو خونمون پیچیده فکر کنم. همین و بس.

۲۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر
فا

بارون بهاری

این روزها شیفته جومپا لاهیری شده‌م. نویسنده مهاجر هندی‌تبار. کتاب‌هاش تمام اون چیزیه که الان و در این مرحله از زندگیم می‌خوام. دو سالِ پیش درگیر نوشته‌های الکسیویچ بودم. کتاب‌هاش رو برای خودم جیره‌بندی کرده بودم. دلم می‌خواست پُشت سر هم بخونمشون ولی از ترس اینکه روزی دیگه کتاب جدیدی ازش نداشته باشم، جلوی خودم رو می‌گرفتم. یه مدت که گذشت، دیگه اون کشش قبل رو نداشتم. دیگه از حال و هوای دوران شوروی بیرون اومده بودم و کتاب‌های نخونده‌ش بهم چشمک نمی‌زدن. تو دلم شرمسار اون فاطمه مشتاقِ الکسیویچ شدم. همین شد درسی برای الانم. وسطِ خوندن یه کتاب ایرانی بودم که دیدم دلم می‌خواد کتاب‌های جومپا لاهیری همدم این روزهام باشه. کتابِ لاهیری رو که باز کردم، فهمیدم این همونیه که «الان» می‌خوام. حسِ خونه داشت برام و اینه که مهمه.
گذرا بودن زندگی این روزها بیشتر از قبل برام پررنگ شده. یاد گرفته‌م‌ که الان سفت بچسبم به چیزی که دوستش دارم و سخت نگیرم. یک روزی میاد که یا دیگه من اون آدم قبل نیستم یا زندگی دیگه اون زندگی قبل نیست. بچسب به چیزی که دوستش داری و وقتش که رسید، رهاش کن بره. دیروز تو یه اپیزود سریال مدرن فمیلی، روز اول دبیرستان پسر گلوریا و پسر فیل بود. بعد از اینی که گذاشتنشون مدرسه، رفتن کافه. غمگین بودن از اینی که پسرا به سنی رسیدن که دیگه از حضور پدر و مادرشون خجالت می‌کشن. فیل می‌گفت دخترام اینجوری بودن و انتظار نداشتم پسر کوچولوم هم یه روز اینجوری بشه. اونجا بود که گلوریا گفت فکر کنم باید بپذیریم که باید رهاشون کنیم. چون زندگی همیشه یک جور نمی‌مونه. 
دو هفته دیگه بلیت سفر به شیراز دارم. با سه تا از دوستای قدیمیم. دوستایی که اتفاقا سر منشا رفاقتمون از همین دنیای وبلاگ بود. دیروز وقتی داشتیم تو گروه حرف می‌زدیم و برنامه می‌ریختیم، حرف رشت شد. مطهره گفت پاییز بریم رشت. سیما یادمون انداخت که پاییز دیگه الهه ایران نیست. هممون از این یادآوری شوکه شدیم. حتی خودِ الهه. من یادم افتاد پاییز دیگه هلیا هم ایران نیست. هر کدوم یه جای کره زمینن. الهه آلمانه و هلیا کره جنوبی. قبل از این حرف‌ها همچنان یکم مضطرب بودم که مجبورم به خاطر سفر کلاس‌های اون هفته دانشگاه رو نرم ولی بعدش یه نفس عمیق کشیدم و یادم افتاد چقدر همه چیز ناپایداره. یادم افتاد بچسبم به تمام چیز‌هایی که الان دوستشون دارم. چون سال بعد معلوم نیست دیگه در دسترسم باشن یا اصلا خودم دیگه دوستشون داشته باشم. زندگی بیشتر شبیه همین هوای بهاره. بارونی که شدید می‌باره و چند دقیقه بعد هیچ اثری از خیسی زمین نیست و تنها چیزی که مونده اندک هوای دلپذیر و خاطره بارونه.

۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۰۶ ۱ نظر
فا