این روزها شیفته جومپا لاهیری شدهم. نویسنده مهاجر هندیتبار. کتابهاش تمام اون چیزیه که الان و در این مرحله از زندگیم میخوام. دو سالِ پیش درگیر نوشتههای الکسیویچ بودم. کتابهاش رو برای خودم جیرهبندی کرده بودم. دلم میخواست پُشت سر هم بخونمشون ولی از ترس اینکه روزی دیگه کتاب جدیدی ازش نداشته باشم، جلوی خودم رو میگرفتم. یه مدت که گذشت، دیگه اون کشش قبل رو نداشتم. دیگه از حال و هوای دوران شوروی بیرون اومده بودم و کتابهای نخوندهش بهم چشمک نمیزدن. تو دلم شرمسار اون فاطمه مشتاقِ الکسیویچ شدم. همین شد درسی برای الانم. وسطِ خوندن یه کتاب ایرانی بودم که دیدم دلم میخواد کتابهای جومپا لاهیری همدم این روزهام باشه. کتابِ لاهیری رو که باز کردم، فهمیدم این همونیه که «الان» میخوام. حسِ خونه داشت برام و اینه که مهمه.
گذرا بودن زندگی این روزها بیشتر از قبل برام پررنگ شده. یاد گرفتهم که الان سفت بچسبم به چیزی که دوستش دارم و سخت نگیرم. یک روزی میاد که یا دیگه من اون آدم قبل نیستم یا زندگی دیگه اون زندگی قبل نیست. بچسب به چیزی که دوستش داری و وقتش که رسید، رهاش کن بره. دیروز تو یه اپیزود سریال مدرن فمیلی، روز اول دبیرستان پسر گلوریا و پسر فیل بود. بعد از اینی که گذاشتنشون مدرسه، رفتن کافه. غمگین بودن از اینی که پسرا به سنی رسیدن که دیگه از حضور پدر و مادرشون خجالت میکشن. فیل میگفت دخترام اینجوری بودن و انتظار نداشتم پسر کوچولوم هم یه روز اینجوری بشه. اونجا بود که گلوریا گفت فکر کنم باید بپذیریم که باید رهاشون کنیم. چون زندگی همیشه یک جور نمیمونه.
دو هفته دیگه بلیت سفر به شیراز دارم. با سه تا از دوستای قدیمیم. دوستایی که اتفاقا سر منشا رفاقتمون از همین دنیای وبلاگ بود. دیروز وقتی داشتیم تو گروه حرف میزدیم و برنامه میریختیم، حرف رشت شد. مطهره گفت پاییز بریم رشت. سیما یادمون انداخت که پاییز دیگه الهه ایران نیست. هممون از این یادآوری شوکه شدیم. حتی خودِ الهه. من یادم افتاد پاییز دیگه هلیا هم ایران نیست. هر کدوم یه جای کره زمینن. الهه آلمانه و هلیا کره جنوبی. قبل از این حرفها همچنان یکم مضطرب بودم که مجبورم به خاطر سفر کلاسهای اون هفته دانشگاه رو نرم ولی بعدش یه نفس عمیق کشیدم و یادم افتاد چقدر همه چیز ناپایداره. یادم افتاد بچسبم به تمام چیزهایی که الان دوستشون دارم. چون سال بعد معلوم نیست دیگه در دسترسم باشن یا اصلا خودم دیگه دوستشون داشته باشم. زندگی بیشتر شبیه همین هوای بهاره. بارونی که شدید میباره و چند دقیقه بعد هیچ اثری از خیسی زمین نیست و تنها چیزی که مونده اندک هوای دلپذیر و خاطره بارونه.
جومپا لاهیری نثر خیلی جالبی داره. درست مثل این پست آدم باهاش احساس صمیمیت میکنه. انگار توی بطن فرهنگ هند قرار میگیره و من همیشه تحسینش میکردم که چطور توی چند قاره اونور تر انقدر پایبند و حقیقی از فرهنگش مینویسه. کتاب همنامش رو تا جایی که یادمه بیشتر دوست داشتم از بقیه کاراش.
و اینکه، چقدر پست دوست داشتنی بود:'))