دیشب رفتم تو تلگرام اول آوریل سال قبل رو سرچ کردم و چت‌های خودم و نیما رو خوندم. یکی از پیام‌ها رو براش فوروارد کردم می‌گم ببین چه خُنُک بودیم. می‌گه آخ آخ آره، تروخدا یادآوری نکن خجالت می‌کشم. بعدش دوتایی به جوونی و خام بودنمون خندیدیم.
هیچ‌وقت نخواسته‌م رابطه قبلیم رو با این رابطه مقایسه کنم اما بی‌اراده می‌پرم به اون زمان. چند ماه که از شروع رابطه‌مون گذشته بود، هر شب می‌رفتم چت‌های روزهای اول آشنایی‌مون رو می‌خوندم و بهش می‌گفتم چرا دیگه اینجوری نیستیم؟ این رابطه به طرز باورنکردنی‌ای با رابطه قبلیم متفاوته. تازه می‌بینم که بخشِ درست همه چیز چطور بوده. هیچ حسرتی برای بازگشت به روزهای اول وجود نداره چون الان بهترین زمانه. فردا از امروز بهتر. با همه سختی‌ها، غم‌ها و حال‌های بد. چقدر خوشحالم که هیچ‌وقت مزخرفاتی مثل این که «آدم فقط یک بار عاشق می‌شه» رو باور نکردم. امیدوارم هیچکس باور نکنه. 
هفته پیش بود که سر یه بحث مهم و ناراحت‌کننده‌ای تو ماشین نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم. چند روزی به هم فاصله داده بودیم ولی دیدیم درمان تو این مورد، فاصله نیست. آخرش نیما گفت می‌دونی، ده سال دیگه که حالمون از همیشه بهتره، هیچکس نمی‌بینه این‌ صحبت‌های uncomfortableکننده‌‌‌ی توی ماشین رو. نمی‌بینه آجر به آجر حال خوب رو ساختیم. نمی‌بینه چند روز غم‌ها رو ریختیم تو دلمون و دنبال راه چاره گشتیم. کاش حداقل خودمون یادمون نره. ارزش یک رابطه چیه جز این تلاش کردن‌ها؟ همون‌طور که ارزش یک آدم هم به جنگ‌های درونی و تلاش‌های هرروزش برای زنده موندن و بهتر شدنه.