این روزها در آستانه شروع بخش جدیدی از زندگیمم؛ مسیر شغلی. قدم‌هایی فراتر از منطقه امنِ همیشگیم. سال‌ها طول کشید که برسم به اینجا. به اینجایی که بفهمم چی از یک مسیر شغلی می‌خوام. به این جایی که از رویا بیدار شم و بفهمم شغلی وجود نداره که شبیه تیزرهای تبلیغاتی باشه. زن‌های کت و شلوار پوشِ نیویورکی با لیوان قهوه در دستشون ساعت ۷ صبح به سمت آفیس، خوشحال، خندان، راضی از حرفه‌شون. سال‌هایی از عمرم رو دادم که بفهمم رابطه با کار هم مثل هر رابطه دیگه‌ای تو زندگی نیازمند تلاشه و مهم دیدگاهیه که خودم بهش دارم. که یک روز همه چی تکراری می‌شه و شغلی وجود نداره که تکراری نباشه حتی اگه خبرنگار حوادث باشی. حتی حادثه‌ها هم تکراری می‌شن. 
روزی از همین روزها قراره برم تو فضای جایی که بیشتر از همه جاهایی که تا حالا توشون کار کرده‌م شبیه محلِ کاره. با آدم‌هایی که نمی‌شناسمشون و حتی با بخشی از خودم که برام ناشناخته‌‌ست. بخشی از من که چند روزِ پیش سر یه مصاحبه کاری باهاش آشنا شدم. اون آدمی که شونه‌هاش رو می‌ده عقب، لبخند می‌زنه و به سوالات مصاحبه‌کننده‌ای که شاید همکارش بشه، جواب می‌ده. اونی که همزمان، قطره‌های عرق از بین سینه‌هاش می‌چکه پایین. که همونقدر که مطمئنه، نامطمئنه. که مشتاقه و نگران. اما از پس ظاهرش برمیاد و می‌ره جلو، در دل ناشناخته‌ها.
نمی‌دونم چی در انتظارمه. دنیای خارج از این منطقه امن رو هنوز نمی‌بینم. اما با دستا و پاهای لرزون قدم برمی‌دارم.