آخرین بار روی مبل نارنجی لمیز ولیعصر نشسته بودیم. بیخبر از اینکه چند ماهِ دیگه قراره دنیا و زندگیهامون با حضور کرونا دگرگون شه. اونجا بهشون گفتم فکر کنین ۵ سالِ دیگه تو همین خیابون همدیگه رو ببینیم و دیگه هیچ حرف مشترکی برای گفتن نداشته باشیم. جفتشون بهم تشر زدن که چیه این داستانهای ترسناکی که تعریف میکنی؟ میخواستم بگم همینه دیگه زندگی، پر از این داستانهای ترسناک ولی واقعی. اما حرفم رو خوردم و به جاش خندیدم و گفتم:«منم دیگه. یه دراماکویین واقعی!»
اون موقع این داستان ترسناک بود اما حالا با گذروندنِ کرونا و فارغالتحصیلی، شدیم شبیه اون قورباغههایی که بدون اینکه بفهمن دمای آب بالا رفته، تسلیم مرگ شدهن.
تو هر مقطعی از زندگیم دوستای خیلی خوبی داشتم اما هیچوقت دوستیهام به مقاطع بعدی نمیرسید. دلیل اصلیش خودم بودم، با حجم عظیمی از تغییرات. بچهای که هی بزرگتر میشد و لباسهاش اندازه تنش نمیشدهن. چیزی میخواست فیت تنِ الانش. حتی وقتی به عکسهای این ۴ سالِ کارشناسی نگاه میکنیم، همه متفقالقول میگن من بیشتر از همه عوض شدهم. اونقدر زیاد که از عکس هم معلومه. وقتی تمام زندگیت در حال تجربه تغییرات بزرگ باشی، قبول میکنی که به قول اون آهنگ بمرانی زندگی یعنی «رفتن و گذشتن پیوسته».
مدتیه که وارد مقطع جدیدی شدم. نمیدونم چقدر درسته که زندگیم رو بر اساس سالهای تحصیلم دستهبندی کنم اما چیز اینقدر منظم دیگهای تو دست و بالم نیست. دانشجو ارشد شدم. تنها. بدون همه اون دوستهای کارشناسی. بین آدمهایی که چهرههاشون رو از پُشت مانیتور با تن صداشون تصور میکنم. اما از اینها مهمتر، بدون هیچ پیچیدگیای، دلم دوست جدید میخواد. نه مثل دوره گذر از دبیرستان به دانشگاه، با شدت کمتری، تنگ شدن لباس دوستیهام رو حس میکنم. تشنهام برای ارتباط با آدمهایی که بیشتر شبیه خودمن. این وقتها یاد توئیت سیما میفتم که نوشته بود «دیگه یادم رفته چجوری باید دوست جدید پیدا کنم». شایدم اینم از ویژگیهای بزرگ شدنه. نمیدونم. خلاصه این شده چالش جدید این روزهای من. چیزی که تمام این سالها نشونیای از چالش بودن نداشت. نیما میگه این از اون چیزهاییه که نباید دنبالش بگردی، باید بشینی که خودش یه روز بیهوا سر برسه. بزرگ شدن یه وقتایی واقعا سخته، نه؟