داشتیم از یه پیچ سرازیری رد میشدیم. نیما گفت پنجره رو بده پایین، هوای این قسمت همیشه خیلی خوبه. شیشه رو دادم پایین و دستم رو بردم بیرون. دیدم انتهای انگشتم ماهه. گرد، درخشان و مثل همیشه پرقدرت. مدتهاست ماه تصویر قدیمی خدا رو برام تداعی میکنه. پیرمرد ریش سفیدی که عاقل اندر سفیه اون بالا نشسته و زندگی من رو شبیه یه فیلم سینمایی بلند تماشا میکنه. شبها که بیرونم، میگردم دنبال ماه. میخوام مطمئن بشم که حواسش به گذران زندگیم هست. گاهی پیداش نیست و گاهی هم مثل امشب با تمام قدرت ظاهر میشه؛ اون هم اتفاقی، بدون اینکه دنبالش گشته باشم. با انگشتم ماه رو دنبال میکنم تا وقتی که ماشین از پیچ میگذره و ماه از دیدم خارج میشه. انگار که بخواد بگه تازه اولین فیلمه بچهجون. صبر داشته باش. هنوز راه زیاد مونده.
نزدیکای خونمون بودیم که گفتم به عنوان آخرین آهنگ Fly me to the moon رو بذارم. همون لحظه شیء گرد درخشانی در قاب پنجره ظاهر شد. گوشیم رو در آوردم عکس انداختم. با نیما قرار گذاشتیم بیشتر از لحظاتمون عکس بگیریم برای وقتایی که حافظه یاری نمیکنه. این بار اما لحظه خودمه و نیما ازش خبری نداره اما اتفاقا مهمترین عنصر این فضاست. عکس تاره. ماشینِ در حال حرکت، انعکاس مانیتور ماشین روی شیشه که داره نشون میده آهنگی در حال پخشه و البته ماه که شبیه چراغ سفید روشنی تو یه اتاق تاریک افتاده. چکیده امشب. تجربه احساس جدیدی از حال خوب که عامل خلقش نیماست و خودم. و البته تصویر لرزانی که میگه لذت ببر اما همزمان یادت باشه که «این نیز بگذرد» و راهی دراز در پیشه.